امروز، نه برای پوشش رسانهای، که برای دیدن نبض تپندهی فوتبال آذربایجان، به همراه پسرم شهریار راهی ورزشگاه یادگار امام شدم. راهی که در ازدحام خودروها، در پیچوخم ترافیک، گویی به آیندهای نامعلوم میرفت. شیشههای خودروها، عرق کرده از انتظار، و خیابانها، مملو از مردمی بودند که به سمت معبد سرخ خویش، پای در مسیر نهاده بودند.
از همان ورودی، شوری بیبدیل در هوا موج میزد؛ فریادی برخاسته از دل تاریخ، از نسلهای گذشته تا امروز. “یاشاسین تراختور” تنها یک شعار نبود، که گویی سرودی بود بر لبان مردمی که ایمانشان را در مستطیل سبز جستوجو میکنند. دختران و پسران، پیران و جوانان، در آغوش سکوهای سیمانی نشسته بودند، بیهیچ شکایتی، بیهیچ انتظاری… اما آیا بیهیچ خواستهای؟
ورزشگاه، همچنان همان یادگار سالهای دور بود، با دیوارهایی که خاطرات هزاران نبرد را در خود دارند، اما به سختی میتوان نام “مجموعهی ورزشی” را بر آن نهاد. سرویسهای بهداشتی که به جای پاکی، خود در بند یخزدگیاند. شیرفلکههایی که گویی سالهاست در انتظار دستی برای چرخیدنند. سکویی که بیشتر به یادآورندهی استقامت سنگ است تا صندلیهای یک ورزشگاه. اما اینها اهمیتی داشت؟ مگر این مردم، چیزی جز عشق را با خود آورده بودند؟
و این عشق، در میان سرمای بیرحم، همچنان زنده بود. مردمانی که در ازای بلیطهای ۱۵۰ هزار تومانی، نه سقف داشتند، نه گرما، نه ابتداییترین امکانات، اما دلهایی داشتند گرمتر از آتش. بیش از ۷۰ هزار نفر آمده بودند، بیهیچ ادعایی، تنها برای ایستادن کنار تیمشان. این سرمایهی بیتکرار، اما در لابهلای بیبرنامگی و کمبودها گم شده است. چگونه میتوان درآمد میلیاردی این مجموعه را حساب کرد، بیآنکه سهمی از آن را در بهبود وضعیت دید؟ بلیطفروشی، میان سازمان لیگ و وزارت ورزش دستبهدست میشود، اما سوال اینجاست: سهم مردم چیست؟
و در این میان، چشمهایم چیزی را جستوجو میکرد که نبودنش، بیشتر از هر کمبودی آزاردهنده بود؛ جای خالی نهادهای فرهنگی. مگر نه اینکه ورزش، بستری است برای بالندگی؟ پس چرا هیچ ایستگاه صلواتی، هیچ مرکز فرهنگی، هیچ محلی برای راهنمایی و آرامش این سیل جوانان وجود ندارد؟ چرا در میان این ازدحام، دستی از جنس اندیشه، در میان این جوانان نیست؟
اما در همین بستر بینظمی، تلاشهای برخی هم دیده میشد. دکتر ستودهنژاد، مدیر کل ورزش و جوانان استان، و جناب آقای علیزاده، مدیر روابط عمومی، که زمینهی حضور مرا در جایگاه خبرنگاران فراهم کردند، شایستهی قدردانیاند. هرچند، چون کارت خبرنگاری همراهم نبود، برخی از همانها که فقط نام خبرنگار را یدک میکشند، سعی در ممانعت داشتند، اما این خود حدیثی مفصل است که باید در جایی دیگر بدان پرداخت.
نیروهای انتظامی نیز در این هیاهوی بیپایان، چون صخرهای استوار ایستاده بودند، با صبری که جزئی از قامتشان شده است. در حالی که سیل جمعیت به هر سو میخروشید، آنها، میان هیجان، مسئولیت خویش را از یاد نبرده بودند.
اما تا وقتی ویآیپی و سیآیپی پابرجاست، تا زمانی که مسئولان در میان مردم نباشند، چگونه میتوان از تغییر سخن گفت؟ آنها که از بالا نظاره میکنند، چگونه میتوانند آنچه را که در پایین میگذرد، احساس کنند؟ شاید زمان آن رسیده که دیوارهای شیشهای فرو بریزد، جایگاههای خاص برچیده شود، و مدیران، در کنار همان مردمی بنشینند که برایشان تصمیم میگیرند.
ورزشگاه یادگار امام، تنها یک میدان فوتبال نیست؛ میتواند سکوی پرتاب توسعهی ورزشی و اجتماعی استان باشد. اما این مهم، تنها با تلاش ادارهی ورزش و جوانان ممکن نیست. اکنون زمان آن رسیده که مدیران ارشد استان، این مجموعهی عظیم را از سایهی فراموشی بیرون آورند، پیش از آنکه عشق این مردم، در سرمای بیتفاوتی یخ بزند.
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید